Sunday, December 17, 2006
آموزش رانندگي و فرهنگ رانندگي
ضلع شمالي باغ سفارت ايتاليا يه ديوار قديمي داره و بخشهائي از اين ديوار، پوشيده شده از پيچكهاي رونده كه از بالا تا پائين، نزديك سنگ فرش پياده رو رشد كردند. در حالي كه كنار اين ديوار قدم مي زدم و تو بحر پيچكها بودم و تو ذهنم مزايا و معايب خونه هاي ويلائي با آپارتمان رو مقايسه مي كردم، يه صداي جير جير كه تبديل شد به خش خش از پشت سرم شنيدم. برگشتم ديدم يه پسر بچه حدوداً هشت نه ساله با دوچرخه خورده بود به ديوار و لاي پيچكها گير كرده بود. بهش گفتم: اونجا چي كار ميكني؟ گفت: براي اين كه با شما تصادف نكنم، رفتم تو ديوار. گفتم: دوچرخت مگه زنگ نداره؟ زنگ ميزدي، ميرفتم كنار تو هم از من سبقت مي گرفتي و مي رفتي. اصلاً چرا ترمز نكردي؟ با خنده گفت: اين كه دوچرخه نيست، موتوره. موتور بوق داره. اما موتور من بوق نداره، ترمزش هم خرابه. هنوز هم سبقت بلد نيستم. گفتم: مي دوني سبقت گرفتن يعني چي؟ در حالي كه دوچرخش رو از لاي پيچكها درآورده بود و داشت سوارش ميشد كه ركاب بزنه و بره گفت: نه. و ايستاده ركاب زد و دور شد.
يادمه وقتي بچه دبستاني بودم، تو كتاب فارسي يه درس داشتيم كه درباره مقررات راهنمائي و رانندگي نوشته بود. اونجا نوشته بود، براي رانندگي توي شهر همه بايد داراي گواهينامه باشن و به مقررات راهنمائي و رانندگي آشنائي كامل داشته باشن. ماشين، موتور و حتي دوچرخه سوارها. و من ويرم گرفته بود كه برم گواهينامه دوچرخه سواري بگيرم. اما به هر كس مي گفتم، يا چشمهاش گرد مي شد و فكر مي كرد دارم دستش ميندازم، يا دستي به سرم مي كشيد و مي گفت: آخـــــي، طفلكي، تا همين ديروز كه حالت خوب بود، اتفاقي افتاده؟! سرت به جائي خورده؟! خلاصه نشد كه نشد. وقتي نگاه مي كنم، مي بينم مردم ما چيزي كه ياد مي گيرن، رانندگيه نه فرهنگ رانندگي. رانندگي رو توي آموزشگاه رانندگي آموزش مي بينيم، اما فرهنگ رانندگي رو چه وقت و كجا بايد ياد بگيريم؟